دختر بودن یعنی " تو نمیخواد بری اونجا ، من خودم میرم "..!!
دختر بودن یعنی "کی بود بهت زنگ زد؟! با کی حرف میزدی؟"..!!
دختر بودن یعنی " از پدرت اجازه گرفتی؟"..!!
دختر بودن یعنی بهت بگن خیلی خودسر شدیا!!!
دختر بودن یعنی با لباس سفید اومدن با کفن رفتن !!!
دختر بودن یعنی تباه شدن زندگیت واسه " حرف مردم"..!!
دختر بودن یعنی فراموش کردن آرزوها..!!
دختر بودن یعنی حق نداری به انتخاب خود تصمیم بگیری....!
دختر بودن یعنی اجازه گرفتن واسه هرچی ، حتی نفس کشیدن...!
دختر بودن یعنی دفن شدن در زندگی..!!!!
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ،
رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم…
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم
(چارلی چاپلین)
به فرسنگی برفتیم من بدیدم
و شیون های مردی من شنیدم
به درویش من بگفتم کیست این مرد؟
چرا دارد دلی اینقدر پر درد!
جوابم را نداد آن پیر فرجاد
نگاهش او دگر شد مثل استاد
بنزدش من برفتم مرد گریان
زجایش او بلند شد کرد عصیان
به من او گفت چیزی را تو خواهی؟
و یا خواهی ز اندوهم بکاهی!
که چیزی نیست در دنیا برایم
و بالا چون برم من آن صدایم
نخواهد او شنید چون هست بالا
دگر در عرش مقامش هست والا
زمانی من پدر داشتم ز دنیا
نبودم من زاحوالش که جویا
نکردم من ز او گاهی که چون یاد
بدادم هر چه داشتم من چو بر باد
پدر او داد نشانم معرفت را
ولی آخر شدم شیطان صفت را
که من پندار کردم در قدیم او
پدر در مرگ مادر بود سهیم او
سفارش کرد من خاکش سپارم
دگر من این مکان والا بدارم
به ناچاری که خواستم او کنم خاک
و من شستم که باشد کالبدش پاک
و گوری چون سفارش کرد، ساختم
که صندوق را بدیدم من بباختم
و من از دست دادم چون پدر را
فداکاری ز او دادم هدر را
نشانم مرد بدادش بسته ای را
چو صندوقی که در گل شسته ای را
بدیدم من که صندوق بود خالی
فقط در آن بدیدم برگه فالی
و آن را من گشودم تا بخوانم
دگر من راز آن مرد را بدانم
** ----- **
که دارم خواهشی من را ببخشی
دگر در زندگی جاوید درخشی
و آن آتش که بودش گرچه اقبال
نمی کردم غزال را من به دنبال
و امروز مادرت بود چون سلامت
نمی کردم دگر خود را ملامت
نجات دادم تو را من از حریق را
گرفت آن بر رخم دیگ عتیق را
برایت داشت رخسارم خجالت
نشان دادم دگر من خود کسالت
و روزی آمدم من خانه ات را
ولی دادی نشانم آینه ات را
شنیدم من به پول داری نیازی
و در صندوق گذاشتم تا نبازی
........................... ادامه دارد
(مهسا الیاس پور )
نيمه شب ، آواره و بي حس حال در سر سوداي عشقي بي زوال
پرسه اي آغاز كردم در خيال دل به ياد آورد ايام وصال
از جدايي يك دو سالي مي گذشت يك دو سال از عمر رفته بر نگشت
دل به ياد آورد اول بار را خاطرات اولين ديدار را
آن نظر بازي آن اسرار را آن دو چشم مست آهو وار را
همچو راضي ، مبهم سر بسته بود چون من از تكراره او هم خسته بود
آمده هم اشيان شد با من او هم نشين ، هم زبان شد با من او
خسته جان بودم كه جان شد با من او نا توان بودم توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگي اين چنين آغاز شد دلبسگي
واي از آن شب زنده داري تا سحر واي از عمري كه با او شد به سر
مسته او بودم زدنيا بي خبر دم به دم اين عشق ميشد بيشتر
آمده در خلوتم دم ساز شد گفتگو ها بين ما آغاز شد
گفت در عشقت وفا دارم بدان من تو را بس دوست مي دارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان چون تويي مخموره خمارم بدان
با تو شادي مي شود غم هايه من با تو زيبا مي شود فرداي من
گفتمش دل به عشقت افزون شده دل زجادويه رخت افزون شده
جز تو هر ياري زدل مدفون شده عالم از زيباييت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب يعني خاموش طعمه بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود بهره كس جز او در دل جا نبود
ديده جز بر رويه او بينا نبود همچو عشق من هيچ گل زيبا نبود
روزگار اما وفا با ما نداشت طاقت خوشبختي ما را نداشت
پيش پايه عشق ما سنگي گذاشت بي گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخره اين قصه هجران بوده بس حسرت ، غصه فراوان بوده بس
ياره ما را از جدايي غم نبود در غمش مجنون عاشق كم نبود
بر سر پيمانه خود محكم نبود سهمه من از عشق جز ماتم نبود
با منه ديوانه پيمانه ساده بست بي خبر پيمانه ياري را گسست
اين خبر ناگاه پشتم را شكست آن كبوتر ناگهان از بند رفت
رفتو با دلداره ديگر عهد بست با كه گويم كه او داستانه من است
خصمه جان ، تشنه خونه من است بخته بد وين مثله او قسمت نشد
اين گدا مشموله آن رحمت نشد آن طلا حاصل به اين قيمت نشد
عاشقان را خوش دلي تقدير نيست با چنين تقدير بد ، تدبير نيست
از غمش با بي چارگي هم دم شدم باده غصه ي او من شدم
مسته مخمور و خراب از غم شدم زره زره آب گشتم كم شدم
آخر آتش زد اين دل ديوانه را سوخت بي پروا پر پروانه را
عشقه من از من گذشتي ، خوش گذر بعد از آن حتي تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بيرون كن ز سر ديشب از كف رفت فردا را نگر
آخر اين يك بار از من بشنو تو پند بر منو بر روزگارم دل نبند
عاشقي را دير فهميدي چه سود عشقه ديرين گسسته تار و پود
گر چه آبه رفته باز آيد به رود ماهيه بيچاره ام مرده بود
نام نویسنده در ادامه مطلب...
برای ساختن اسم ها بیاید بگید
می سازم واستون